قصارنامه مجموعه ای است از اشعار کوتاه مورد علاقه من.
این بخش دیر به دیر به روز میشود.
2014-08-06 به روز شد.
ادب تعلیمی
- چه کند سیل گران سنگ به همواری دشت؟ خاک در دیده ی دشمن به مدارا زده ایم صائب تبریزی
- برنمی آید درشتی از ملایم طینتان می شکافد نرمی مغز استخوان پسته را صائب تبریزی
- گرت طبع من آمد ناسزاوار توخوی نیک خویش از دست مگذار سعدی
- بگفتا نیک مردی کن, نه چندان که گردد خیره گرگ تیزدندان سعدی
- درستی و نرمی به هم در به است چو رگ زن که حراج و مرهم نه است سعدی
- چو با سفله گویی به لطف و خوشی فزون گرددش کبر و گردن کشی سعدی
- از رعیت شهی که مایه ربود پی دیوار کند و بام اندود سنایی
- رعیت چو بیخند و سلطان درخت درخت ای پسر باشد از بیخ سخت
- مکن تا توانی دل خلق, ریش وگر می کنی, می کنی بیخ خویش سعدی
- درخت جور و ستم هیچ برگ و بار نداشت اگر که دست مجازات می زدش تبری پروین اعتصامی
- به سیم و زر جوانمردی توان کرد خوش آن کس کاو جوانمردی به جان کرد جامی
- کسی زین میان گوی دولت ربود که در بند آسایش خلق بود سعدی
- دریاب کنون که نعمتت هست به دست کاین دولت و ملک کی رود دست به دست سعدی
- خواهی که تمتع بری از دنیی و عقبی با خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد سعدی
- که چشم از تو دارند مردم بسی نه تو چشم داری به دست کسی ؟
- ره نیکمردان آزاده گیر جو استاده ای دست افتاده گیر
- چو خود را قوی حال بینی و خوش به شکرانه بار ضعیفان بکش سعدی
- دست تضرع چه سود بنده ی محتاج را وقت دعاا برخدا, وقت کرم در بغل سعدی
- ز نعمت نهادن بلندی مجوی که ناخوش کند آب استاده, بو سعدی
- سیم بخیل از خاک وقتی برآید که وی به خاک رود سعدی
- گرت مملکت باید آراسته مده کار معظم به نوخاسته سعدی
- ای سلیم آب از چشمه ببند که چو پر شد نتوان بستن جوی سعدی
- به هرجایی که خواهی در شدن را نگه کن راه بیرون آمدن را سعدی
- باغبانا ز خزان بی خبرت میبینم آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد حافظ
- جنید گوید: حقیقت صدق این است که راست گویی اندر کاری که اندر آن نجات نیابی مگر به دروغ رساله ی قشیریه
- گر راست سخن گویی و در بند بمانی به ز آن که دروغت دهد بند رهایی سعدی
- راست زهری ست شکرین انجام کج, نباتی که تلخ سازد کام اوحدی مراغه ای
- قناعت سر افرازد ای مرد هوش سر پر طمع برنیاید ز دوش سعدی
- توانگری به قناعت به که توانگری به بضاعت سعدی
- آن که را خیمه به صحرای قناعت زده اند گر جهان جمله بلرزد غم ویرانی نیست سعدی
- آن را که جای نیست, همه شهر جای اوست درویش هر کجا که شب آید, سرای اوست سعدی
- گفت چشم تنگ دنیادوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور سعدی
- نیست بعد از مرگ هم رزض حریص, آسودگی پیچ و تاب مار گردد وقتی خوابیدن زیاد صائب تبریزی
- آرزو می خواه لیک اندازه خواه برنتابد کوه را یک برگ کاه مولوی
- ای مگس عرصه ی سیمرغ نه جولانگه توست! عرض* خود میبری و زحمت ما می داری حافظ
- نانم افزود و آبرویم کاست بی نوایی به از مذلت خواست سعدی
- اگر عنقا* ز بی برگی بمیرد شکار از چنگ گنجشکان نگیرد سعدی
ادب غنایی
- آتش است این بانگ نای و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست باد مولانا
- هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فتوای من نماز کنید حافظ
- به هرزه بی می و معشوق‚ عمر می گذرد بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد! حافظ
- عمری که رود بی تو, نمی بایدم آن عمر می بایدم آن عمر دگر باره قضا کرد سلمان ساوجی
- جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد مولانا
- از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر یادگاری که در این گنبد دوار بماند حافظ
- گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود, بدیدم و مشتاق تر شدم سعدی
- او را خود التفات نبودی به صید من من خویشتن اسیر کمند نظر شدم سعدی
- گفت خود دادی به ما دل حافظا ما محصل بر کسی نگماشتیم! حافظ
- دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا حافظ
- کسی که چشمهی چشمش چنین ز گریه بجوشد چگونه راز دل خود ز چشم خلق بپوشد اوحدی مراغه ای
- هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند آبروی نیکنامان در طریقت آب جوست سعدی
- سعدی از سرزنش غیر نترسد هیهات غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را سعدی
- می گفت دگرباره به خوابم بینی پنداشت که بعد از این مرا خوابی هست ابوسعیدابوالخیر
- هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک حافظ
- هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد هر که بی روزیست روزش دیرشد مولانا
- گر نشاید به دوست ره بردن شرط یاریست در طلب مردن سعدی
- ندارم دستت از دامن مگر در خاک و آن دم هم که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم حافظ
- گیرم که از تو بر من مسکین جفا رود سلطان تویی کسی به تظلم کجا رود سلمان ساوجی
- اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ نظامی
- بگفتا گر بخواهد هرچه داری؟ بگفت این از خدا خواهم به زاری نظامی
- دین و دنیا هر دو باید باخت در بازار عشق مردم کم مایه را خود با چنین سودا چه کار سلمان ساوجی
- بگفتا گر به سر یابیش خشنود بگفت از گردن این وام افکنم زود نظامی
- بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد حافظ
- شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد حافظ
- تو کی دانی که لیلی چون نکویی ست کز او چشمت همین بر زلف و رویی ست
- تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز تو چشم او نگاه ناوک انداز
- توموبینی و مجنون پیچش مو تو ابرو و او اشارت های ابرو
- دل مجنون ز شکرخنده خون است تو لب میبینی و دندان چون است وحشی بافقی
-
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک حافظ
عرض : آبرو
عنقا : سیمرغ
سلام.این اشعار آدم رو به ذوق میاره
البته حتما شما هم اهل ذوق هستید،بهرحال خیلی ممنون.
موفق باشید