نمیدانم چیست :)
مدتی هست که زندگیم تغییر کرده, فکر کردن نمیخواهد قطعا بخاطر دانشگاه نیست, قسمتی از زندگیم کم شده , توضیح بیشتر فایده ندارد, میدانم نمیتوانماحساسات رو همانطور که هست کلمه کنم. همین دیگر ! بخش مهمی از زندگی ام نیست.
صدای بی تفاوت خشم موج بر دیوار...
در فکرم... در تنها اخرین زندان رویا
فقط اگر میشد عینک را بردارم و باز هم آبشار را با چهار چشم ببینم...
پنج انگشت را به دلخواه خودم از کوله ده انگشتی انتخاب کنم...
و چه شیطنت گمانی دارم !!
ای کاش هنوز هم در هیجان لکه لکه های خشک لباسم در زیر باران
فکر نجاتشان را در پس حرارت گرم قطراتش فراموش کنم...
به این سو و آن سو بدوم و پر شور ساحل را زیر و رو کنم...
موجی سخت میکوبد
به خود می آیم
و عجب که سردم شد
چه ساده
گرما را نیست نم باران...
بله موج...
میدانم