باغ آینه
چراغی به دستم چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی می روم.
گهواره هایِ خستگی
از کشاکشِ رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان هایِ خاکستر شده را روشن می کند.
◊
فریاد هایِ عاصیِ آذرخش --
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بی قرارِ ابر
نطفه می بندد.
و دردِ خاموش وارِ تاک --
هنگامی که غوره یِ خُرد
در انتهایِ شاخ سارِ طولانیِ پیچ پیچ جوانه می زند.
فریادِ من همه گریزِ از درد بود
چرا که من در وحشت انگیزترینِ شب ها آفتاب را به دعایی
نومیدوار طلب می کرده ام
◊
تو از خورشید ها آمده ای از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای.
◊
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعائی
نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله یِ دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی-
[ نگاه و اعتمادِ تو بدین گونه است! ]
◊
شادیِ تو بی رحم است و بزرگوار
نَفست در دست های خالی من ترانه و سبزی ست
من
بر می خیزم!
چراغی در دست ، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل می زنم.
آینه ای برابرِ آینه ات می گذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.
احمد شاملو
این شعر را دوست می دارم
شباهتی بین "باغ آینه" و "مرگ نقاب" نیست جز پاره از نماد ها. بدون جبهه گیری، مرگ نقاب را عظیم تر می دانم.